پسر جوانی که البته کمی هم خوشگل بود و احتمالن دانشگاه می رفت و شریعتی هم می خواند، در کنج جوی آبی غمگین و حافظانه! نشسته بود و سنگ به آب می انداخت. پیری به او رسید و پرسید: پسرم چرا غمگینی؟
جوان سر بلند کرد و آهی کشید و پاسخ داد: همیشه دعا می کردم که مادرم بمیرد و پدرم زنی بستاند تا هم او سر پیری جوانی کند و هم من از این نعمت به نان و نوایی برسم. اما از بخت بد، پدرم مرد و مادرم شوهر کرد. حالا مرتیکهی ریشو، هم ترتیب مرا می دهد و هم ترتیب مادرم را...
جوان سر بلند کرد و آهی کشید و پاسخ داد: همیشه دعا می کردم که مادرم بمیرد و پدرم زنی بستاند تا هم او سر پیری جوانی کند و هم من از این نعمت به نان و نوایی برسم. اما از بخت بد، پدرم مرد و مادرم شوهر کرد. حالا مرتیکهی ریشو، هم ترتیب مرا می دهد و هم ترتیب مادرم را...
drood ostad
پاسخحذفin post ke mareke bod
vaght konam hamasho mikhonam
kheyli dooset daram
bavar kon
bazam miyam sharmande alan vaghtam kame