"مگر نه اینکه خیلی وقتها درست وسط نوشتن یا خواندن داستان به سرت میزند که نوشته را عوض کنی ؟ چه اشکالی دارد که بی خیال همهی شخصیتها بشوی رهایشان کنی و بروی سراغ آدمهای دیگر. درست به راحتی عوض کردن کانالهای تلویزیون، بعد خودت را آنقدر غرق در پرسوناژهای جدید کنی که موضوع قبلی و آدمهایش به کل از یادت بروند اصلن انگار هیچ وقت وجود نداشتند، خلق نشدند و هیچ کس هم چیزی در موردشان نمی داند. تو خودت راوی داستانت هستی الاغ، به کسی مربوط نیست که چه بلایی بر سر شخصیتهای قبلی آمده و در کدام جهنم مشغول دست و پا زدنند، یک بار بیشتر که قرار نیست زندگی کنی پس هر جور که دلت می خواهد داستانت را بخوان و بنویس..."مرد دائم به این خزئبلات فکر می کرد او می دانست که زندگی داستانی است اما انقدرها هم راحت نمی شد عوضش کرد. زندگی تماشای تلویزیون نبود که در اوج معرکه بشود "هملت" را رها کرد و در یک کانال دیگر مشغول تماشای شیرینکاریهای "تام و جری" شد و در نهایت هم با بازگشت به کانال قبلی، از سرانجام "هملت" با خبر شده و همین برای درک کل تراژدی کفایت کند. به خصوص که خودش هم وسط یک واقعهی مستند گیر افتاده بود و یکی از نقشهای اصلی ماجرا به او محول شده بود. نقش یک "مرد" که از قرار معلوم، چندان هم خوب بازیش نمی کرد و نتوانسته بود از پسش برآید. از پس خودش...
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
سگ ِ درون
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر