۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

خاکستری




کجایی ؟
دوباره دست و دلم می‌لرزد. کجایی؟
در این اتاق تنگ و تاریک از آسمان کوچک این سقف دلم می‌گیرد. از این همه شب سربی از این خاکستری دلگیر که ستاره‌ها را می بلعد، می‌ترسم.
دلم گرفته. دست خودم نیست. این روزها با هر خوابی که سراغم بیاید می خواهم بروم. بروم پشت ناکجای سکوت...
راست می‌گفتی. یادت هست؟ « آدم‌ها خسته که می‌شوند می‌میرند.»
خسته‌ام.
می‌خواهم بروم به شمال. می‌خواهم بروم جایی که هنوز خاک نفس می‌کشد و خبری از ازدحام آدمی و کلمه نیست. نه آدمی و نه هیاهو و نه انتظار و نه ایمان و نه آرزو و نه امید و نه این همه نگاه فرسوده که به دروغ باورت کردند.
می خواهم بروم. بروم جایی که هنوز تن ترد بکارت گیاه تازه است.
می‌گویند در آغوش علف‌ها که بخوابی در هیات درختی بیدار خواهی شد با ادراک عمیق یک گیاه که زمزمه‌ی کائنات را می‌شنود و زبان ستاره‌ها را می‌فهمد. شرق و غرب جهان بی‌معناست و زندگی، ذرات کوچکی است که از همه‌ی کواکب به سوی تو می‌آیند و در شاخ و برگ بر افراشته‌ات می‌رقصند...
چه آسمان کبودی
چه شب پر ستاره‌ای
گمان کنم هنوز هم همانجا باشی . درست کنج آن افق دور و چشمک زن و باز می گویی :« تنها کودکان عاشق ستاره می شوند.»

کجایی؟
خسته‌ام.
آدم‌ها خسته که می شوند، می‌میرند...

24 آبان

۵ نظر:

  1. khaste nabash khastegi marge...

    پاسخحذف
  2. salam azizm
    khobi?
    man aslan avaz nashoodam on axso chon baray roznameh mikhastim majbor bodam hejabamo kamelan raayat konam

    پاسخحذف
  3. سلام.
    خوبم،سایه ای ندارم که سنگین باشد.
    به قول محمد رضایت، رفته ام پشت ناکجای سکوت...

    پاسخحذف
  4. تلنگری بود به ذهن پر هیاهوی من که مدام در خود می پیچد تا چیزی را فراموش کند.شب ها عصاره فراموشی را سر می کشم تا صبح ها بتوانم در هیاهیوی پر طمطراق هیچ مردم گم شوم و سر آخر به این فکر کنم که کاری کرده ام ،با این آگاهی تلخ که حاضر نیستم خودم را درآینه ببینم.کاری نمی کنم. سال هاست که قدم از قدم بر نمی دارم نمی ترسم از این هیچ از این خلا خالی اما بزرگتری کار من شده است انجام ندادن کاری ،به هیچ انگیزه ایی

    پاسخحذف