۱۳۸۷ آذر ۵, سهشنبه
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
سگ ِ درون
"مگر نه اینکه خیلی وقتها درست وسط نوشتن یا خواندن داستان به سرت میزند که نوشته را عوض کنی ؟ چه اشکالی دارد که بی خیال همهی شخصیتها بشوی رهایشان کنی و بروی سراغ آدمهای دیگر. درست به راحتی عوض کردن کانالهای تلویزیون، بعد خودت را آنقدر غرق در پرسوناژهای جدید کنی که موضوع قبلی و آدمهایش به کل از یادت بروند اصلن انگار هیچ وقت وجود نداشتند، خلق نشدند و هیچ کس هم چیزی در موردشان نمی داند. تو خودت راوی داستانت هستی الاغ، به کسی مربوط نیست که چه بلایی بر سر شخصیتهای قبلی آمده و در کدام جهنم مشغول دست و پا زدنند، یک بار بیشتر که قرار نیست زندگی کنی پس هر جور که دلت می خواهد داستانت را بخوان و بنویس..."مرد دائم به این خزئبلات فکر می کرد او می دانست که زندگی داستانی است اما انقدرها هم راحت نمی شد عوضش کرد. زندگی تماشای تلویزیون نبود که در اوج معرکه بشود "هملت" را رها کرد و در یک کانال دیگر مشغول تماشای شیرینکاریهای "تام و جری" شد و در نهایت هم با بازگشت به کانال قبلی، از سرانجام "هملت" با خبر شده و همین برای درک کل تراژدی کفایت کند. به خصوص که خودش هم وسط یک واقعهی مستند گیر افتاده بود و یکی از نقشهای اصلی ماجرا به او محول شده بود. نقش یک "مرد" که از قرار معلوم، چندان هم خوب بازیش نمی کرد و نتوانسته بود از پسش برآید. از پس خودش...
۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه
چنین گفت سیب
ناپایداری گویا تنها عنصر پایدار کارهای ما ست. راه حل هامان تخریبی است بنابرین به راه حل واقعی که مشکل گشایی کند نمی رسیم. ما مشکل را می شناسیم اما توان بیرون آمدن از هزارتوی آن را نداریم.
بیهوده به دامن فلسفه های پست مدرن نیاویزیم. نجات ما در رهایی مان از این نیهیلیسم مزمن ایرانی است. ساختن کار مداوم و پایدار می طلبد. همبستگی و توزیع کارها و نظارت دایمی می خواهد. ساختن کاری است آهسته و پیوسته. نه شتاب می توان کرد. نه از خستگی به ناپیوستگی می توان گریخت. ساختن با روحیه درویشی و مانوی گری و تسلیم و وارفتگی ناممکن است. کسی که می سازد گم نمی شود. ممکن است تن و جسدش گم شود. اما کارش باقی می ماند و ادامه حیات می دهد. با نیهیلیسم نمی توان شاهنامه نوشت. پهلوانی را می خواهد که از ایمان به کارش سرشار باشد و هر قدر زخمی شود از جنگ رو نگرداند. ما باید انتخاب کنیم میان جبریگری سرنوشتهای مقدر و حداقل یا انتخاب محتوم و مقدور حداکثر. تراژدی خدایگانی را یا کمدی انسانی را. روش پهلوانی شاهنامه را که کاخ اش به باد و باران گزند نیابد یا این نیز بگذرد خاکسارانه را که کوخ انفعال است و شسته باران و باد. که کارها فقط به انجام دادن شان کار نیستند. به استحکام و ماندگاری شان کارند.
منبع: سیبستان - راوی: مهدی جامی
بیهوده به دامن فلسفه های پست مدرن نیاویزیم. نجات ما در رهایی مان از این نیهیلیسم مزمن ایرانی است. ساختن کار مداوم و پایدار می طلبد. همبستگی و توزیع کارها و نظارت دایمی می خواهد. ساختن کاری است آهسته و پیوسته. نه شتاب می توان کرد. نه از خستگی به ناپیوستگی می توان گریخت. ساختن با روحیه درویشی و مانوی گری و تسلیم و وارفتگی ناممکن است. کسی که می سازد گم نمی شود. ممکن است تن و جسدش گم شود. اما کارش باقی می ماند و ادامه حیات می دهد. با نیهیلیسم نمی توان شاهنامه نوشت. پهلوانی را می خواهد که از ایمان به کارش سرشار باشد و هر قدر زخمی شود از جنگ رو نگرداند. ما باید انتخاب کنیم میان جبریگری سرنوشتهای مقدر و حداقل یا انتخاب محتوم و مقدور حداکثر. تراژدی خدایگانی را یا کمدی انسانی را. روش پهلوانی شاهنامه را که کاخ اش به باد و باران گزند نیابد یا این نیز بگذرد خاکسارانه را که کوخ انفعال است و شسته باران و باد. که کارها فقط به انجام دادن شان کار نیستند. به استحکام و ماندگاری شان کارند.
منبع: سیبستان - راوی: مهدی جامی
۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه
بلور
۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه
رویای انقلاب
پسر جوانی که البته کمی هم خوشگل بود و احتمالن دانشگاه می رفت و شریعتی هم می خواند، در کنج جوی آبی غمگین و حافظانه! نشسته بود و سنگ به آب می انداخت. پیری به او رسید و پرسید: پسرم چرا غمگینی؟
جوان سر بلند کرد و آهی کشید و پاسخ داد: همیشه دعا می کردم که مادرم بمیرد و پدرم زنی بستاند تا هم او سر پیری جوانی کند و هم من از این نعمت به نان و نوایی برسم. اما از بخت بد، پدرم مرد و مادرم شوهر کرد. حالا مرتیکهی ریشو، هم ترتیب مرا می دهد و هم ترتیب مادرم را...
جوان سر بلند کرد و آهی کشید و پاسخ داد: همیشه دعا می کردم که مادرم بمیرد و پدرم زنی بستاند تا هم او سر پیری جوانی کند و هم من از این نعمت به نان و نوایی برسم. اما از بخت بد، پدرم مرد و مادرم شوهر کرد. حالا مرتیکهی ریشو، هم ترتیب مرا می دهد و هم ترتیب مادرم را...
۱۳۸۷ آبان ۲۸, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه
قواعد بازی
این روزها یاران زمانه سخت در کار افشاگریاند. با همان قواعد و اصراری که مدتهاست به نحو مزحکی ملی شده. یکی مسیح است و دیگری یهودا و قاضی، خدایگان مخاطب، که بیشتر تشنهی هیجانند تا کشف راستی!
اول آنکه: این دو ادبیات دیگر تهوع آور شده :
- ادبیاتی که افشا میکند
- ادبیاتی که قدیسه میسازد
دوم آنکه: هیچ یک از ما مسیح یا یهودای مطلق نیست. ما همانقدر خوبیم که میتوانیم بد باشیم. چانهزدن برسر اینکه کدام یک از ما راستتر است چیزی به جز آب در هاون کوبیدن نیست. بهتر این است که هر یک از ما جرات داشته باشیم که مسئولیت کارهایمان را به عهده بگیریم. حال چه گند عالم گیر باشد و چه عطر دلپذیر.
چهارم آنکه: ظاهرا بزرگان عرصهی رسانه و اندیشه و قلم ما بیشتر از پیش محتاج مشق دموکراسیاند و البته رعایت انصاف که این روزها شده حکایت همان گشتم نبود، نگرد نیست...!
---------------------
به: سیبستان و خلوت انس و باقی رفقا...
اول آنکه: این دو ادبیات دیگر تهوع آور شده :
- ادبیاتی که افشا میکند
- ادبیاتی که قدیسه میسازد
دوم آنکه: هیچ یک از ما مسیح یا یهودای مطلق نیست. ما همانقدر خوبیم که میتوانیم بد باشیم. چانهزدن برسر اینکه کدام یک از ما راستتر است چیزی به جز آب در هاون کوبیدن نیست. بهتر این است که هر یک از ما جرات داشته باشیم که مسئولیت کارهایمان را به عهده بگیریم. حال چه گند عالم گیر باشد و چه عطر دلپذیر.
سوم آنکه: سرنوشت سقراط را به دست شعور و قضاوت عوام سپردن چیزی جز زهر شوکران، حاصل نیست. اینکه چه تعداد مخاطب برای ما کف میزند یا لیچار بارمان میکند کمکی به حل مسئله نمیکند.
چهارم آنکه: ظاهرا بزرگان عرصهی رسانه و اندیشه و قلم ما بیشتر از پیش محتاج مشق دموکراسیاند و البته رعایت انصاف که این روزها شده حکایت همان گشتم نبود، نگرد نیست...!
---------------------
به: سیبستان و خلوت انس و باقی رفقا...
۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه
خاکستری

کجایی ؟
دوباره دست و دلم میلرزد. کجایی؟
در این اتاق تنگ و تاریک از آسمان کوچک این سقف دلم میگیرد. از این همه شب سربی از این خاکستری دلگیر که ستارهها را می بلعد، میترسم.
دلم گرفته. دست خودم نیست. این روزها با هر خوابی که سراغم بیاید می خواهم بروم. بروم پشت ناکجای سکوت...
راست میگفتی. یادت هست؟ « آدمها خسته که میشوند میمیرند.»
خستهام.
میخواهم بروم به شمال. میخواهم بروم جایی که هنوز خاک نفس میکشد و خبری از ازدحام آدمی و کلمه نیست. نه آدمی و نه هیاهو و نه انتظار و نه ایمان و نه آرزو و نه امید و نه این همه نگاه فرسوده که به دروغ باورت کردند.
می خواهم بروم. بروم جایی که هنوز تن ترد بکارت گیاه تازه است.
میگویند در آغوش علفها که بخوابی در هیات درختی بیدار خواهی شد با ادراک عمیق یک گیاه که زمزمهی کائنات را میشنود و زبان ستارهها را میفهمد. شرق و غرب جهان بیمعناست و زندگی، ذرات کوچکی است که از همهی کواکب به سوی تو میآیند و در شاخ و برگ بر افراشتهات میرقصند...
چه آسمان کبودی
چه شب پر ستارهای
گمان کنم هنوز هم همانجا باشی . درست کنج آن افق دور و چشمک زن و باز می گویی :« تنها کودکان عاشق ستاره می شوند.»
کجایی؟
خستهام.
آدمها خسته که می شوند، میمیرند...
24 آباندوباره دست و دلم میلرزد. کجایی؟
در این اتاق تنگ و تاریک از آسمان کوچک این سقف دلم میگیرد. از این همه شب سربی از این خاکستری دلگیر که ستارهها را می بلعد، میترسم.
دلم گرفته. دست خودم نیست. این روزها با هر خوابی که سراغم بیاید می خواهم بروم. بروم پشت ناکجای سکوت...
راست میگفتی. یادت هست؟ « آدمها خسته که میشوند میمیرند.»
خستهام.
میخواهم بروم به شمال. میخواهم بروم جایی که هنوز خاک نفس میکشد و خبری از ازدحام آدمی و کلمه نیست. نه آدمی و نه هیاهو و نه انتظار و نه ایمان و نه آرزو و نه امید و نه این همه نگاه فرسوده که به دروغ باورت کردند.
می خواهم بروم. بروم جایی که هنوز تن ترد بکارت گیاه تازه است.
میگویند در آغوش علفها که بخوابی در هیات درختی بیدار خواهی شد با ادراک عمیق یک گیاه که زمزمهی کائنات را میشنود و زبان ستارهها را میفهمد. شرق و غرب جهان بیمعناست و زندگی، ذرات کوچکی است که از همهی کواکب به سوی تو میآیند و در شاخ و برگ بر افراشتهات میرقصند...
چه آسمان کبودی
چه شب پر ستارهای
گمان کنم هنوز هم همانجا باشی . درست کنج آن افق دور و چشمک زن و باز می گویی :« تنها کودکان عاشق ستاره می شوند.»
کجایی؟
خستهام.
آدمها خسته که می شوند، میمیرند...
۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)