من گفت: میروم جلوی آینه تا به خود نگاه کنم. / خود، حوصلهی دیدن من را نداشت. / شاهد، ساکت نشسته بود.
من گفت: شاید تقصیر این گودی مزخرفی است که چشم هایم در آن چال شده. / خود، پوزخندی زد و به دل نگرفت. / شاهد، همچنان ساکت نشسته بود.
من گفت: باید بیشتر اسرار میکردم. / خود، از این همه اسرار نفسش بریده بود./ شاهد، میدانست که نیاز غرور آدمی را به باد میدهد.
من گفت: ای کاش نمیگفت، ای کاش اینبار چیزی نمی گفت. / خود، همیشه دلش میخواست بداند، بشنود. / شاهد، می دانست که دانستن اندوه آدمی را زیاد میکند.
من گفت: همیشه دوستش داشتم./ خود، دوست داشت کمی هم دوستش داشته باشند./ شاهد، میدانست که گاه آدم ها در فهم ساده ترین چیزها اشتباه می کنند.
من گفت: می ترسم، از فردا می ترسم. / خود، تصور فردا برایش ناممکن شده بود. / شاهد، میدانست که گاه زمان تلخ میشود، خمیازه میکشد و حوصله در کج و پیچ فاصله آب می شود.
من گفت: چرا دوباره من؟ / خود، گیج چیزهای عبوسی بود که ترس و تردیدهایش را مضاعف میکرد. / شاهد، میدانست که بعضی سوالها روح آدمی را می بلعد و هیچ پاسخی، باور از دست رفته را درمان نمیکند...
من گفت: شاید تقصیر این گودی مزخرفی است که چشم هایم در آن چال شده. / خود، پوزخندی زد و به دل نگرفت. / شاهد، همچنان ساکت نشسته بود.
من گفت: باید بیشتر اسرار میکردم. / خود، از این همه اسرار نفسش بریده بود./ شاهد، میدانست که نیاز غرور آدمی را به باد میدهد.
من گفت: ای کاش نمیگفت، ای کاش اینبار چیزی نمی گفت. / خود، همیشه دلش میخواست بداند، بشنود. / شاهد، می دانست که دانستن اندوه آدمی را زیاد میکند.
من گفت: همیشه دوستش داشتم./ خود، دوست داشت کمی هم دوستش داشته باشند./ شاهد، میدانست که گاه آدم ها در فهم ساده ترین چیزها اشتباه می کنند.
من گفت: می ترسم، از فردا می ترسم. / خود، تصور فردا برایش ناممکن شده بود. / شاهد، میدانست که گاه زمان تلخ میشود، خمیازه میکشد و حوصله در کج و پیچ فاصله آب می شود.
من گفت: چرا دوباره من؟ / خود، گیج چیزهای عبوسی بود که ترس و تردیدهایش را مضاعف میکرد. / شاهد، میدانست که بعضی سوالها روح آدمی را می بلعد و هیچ پاسخی، باور از دست رفته را درمان نمیکند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر